loading...
چشم خنده
صادق بازدید : 70 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (1)
روزی در یک کوپه ی قطار چهار نفر نشسته بودند.یک دختر جوان،یک پسر جوان،یک پیر مرد و یک پیر زن.در بین راه قطار در تونلی دراز رفت و همه جا تاریک شد.در این تاریکی یک صدای ماچ آبدار و بعد یک صدای چک بلند آمد.وقتی قطار از تونل بیرون آمد هر چهار نفر سرشان را پایین انداخته بودند.پیر زن در دل با خود گفت عجب دختر نجیب و فهمیده ایست،هر وقت کسی بخواهد به او تجاوز کند فورا از خود عکس العمل نشان می دهد.دختر جوان هم در دل باخود گفت عجب پیر زنی است،با این که سنی از او گذشته ولی هر وقت کسی بخواهد به او تجاوز کند فورا عکس العمل نشان می دهد.پیر مرد نیز آهی کشید و در دل با خود گفت لذتش را کس دیگری می برد،ذلتش را ما می کشیم.ولی پسر جوان در حالی که در دلش می خندید با خود گفت،چه لذتی دارد کف دست خود را ماچ کنی و یک چک به بغل دستی ات بزنی!!!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 993